,"در اين داستان يك مرد جوان با شنيدن خبر زلزله «دان» اصفهان راهي آنجا ميشود و با پسري به نام «اسد پرويزي» آشنا ميگردد. پس از گذشت چند ماه نامهاي از اسد به دستش ميرسد كه قصد دارد خودكشي كند. او راهي اصفهان ميشود تا به اسد كمك كند. او ميداند كه اسد عاشق دختري به نام «اسمر» است كه به بيماري جذام مبتلا شده و در بيمارستان جذاميان شهر بستري است و ... ."